یک متن از کتاب جزء از کل| نویسنده استیو تولتز

5/5 - (1 امتیاز)

همه سپیده هایی را دیدم که خیلی زود سر می زدند و همه نیمروز ها را یاد آور می شود. باید شتاب کنی و همه غروب هایی  که به نجوا می گویند، {فکر نمی کنم دوام بیاوری} و همه نیمه شب هایی که بی اعتنا می گفتند:{ شاید فردا بخت بهتری داشته باشی}

همه دست هایی را دیدم که برای غریبه تکان می خوردند. با این تصور که برای دوست تکان می خوردند. همه چشم هایی را دیدم که چشمک می زدند تا به طرف مقابلشان حالی کنند که منظورشان توهین نبوده، بلکه سر شوخی داشتند. همه مردانی را دیدم که کاسه های توالت را قبل از پیشابشان پاک می کردند نه بعد از آن. همه مردان تنهایی را دیدم که به مانکن های فروشگاه زل می زدند و با خود می اندیشیدند. «شیفته یک مانکن شده ام» واقعا که در د آور است.

همه عشق های مثلثی و چند تا عشق مربعی دیدم و یک عشق حماقت بار مسدسی هم در اتاق پشتی یک کافه چندش بار پاریسی دیدم.همه وسایل ضد بارداری را دیم که به غلط استعمال می شدند. همه راننده های آمبولانسی را دیدم که در ساعت مرخصی در ترافیک گیر می افتادند و آرزو می کردند که کاش آدم محتضری روی صندلی پشتی بود. همه آدم های خیری را دیدم که به بهشت چشمک می زدند. همه بودایی ها را می دیدم که از عنکبوت نیش می خوردند و آنها را نمی کشتند.

همه مگس هایی را دیدم که به عبث توی در های توری شیرجه می رفتند. همه کک هایی که روی حیوانات خانگی سوار می شدند و قهقه سر می دادند. همه ظرف های شکسته در رستوران های یونانی را دیدم و همه یونانی هایی که باخود فکر می کردند« فرهنگ به جای خود اما به بهای سنگینی تمام می شود». همه آدم های تنهایی را دیدم که از گربه های خود وحشت زده شده بودند. همه کالسکه های بچگانه را دیدم و هر کسی که می گوید بچه ها بامزه هستند بچه هایی که من دیدم هرگز ندیده.

همه خاکسپاری ها را دیدم و همه تشییع کنندگانی که خوشحال بودند چون از سر کارشان مرخص شده بودند. همه ستون های اختر بینی را دیدم که پیش بینی می کردند یک دوازدهم جمعیت زمین با قوم خویشی ملاقات خواهند کرد که می خواهند از آنها پول قرض بگیرند.

همه نسخه های جعلی نقاشی های شاهکار را دیدم اما هیچ نسخه جعلی از کتاب های شاهکار ندیدم. همه تابلو های ورود ممنوع و خروج ممنوع را دیدم اما حتی یک تابلوی احتراق ممنوع یا قتل ممنوع را ندیدم. همه قالی هایی را دیده بودم که با آتش سیگار سوخته بودند و همه زانو هایی که به خاطر نشستن روی قالی سوخته بودند. همه کرم های قطعه قطعه شده به دست بچه های کنجکاو و دانشمندان برجسته را دیدم. همه خرس های قطبی و همه خرس های گریزلی و همه خرس های کوالا را دیدم که به درد وصف آدم های چاقی می خورد که دلت می خواهد بغلشان کنی.

همه مردان زشتی را دیدم که به زنان شادی فکر می کردند که اشتباهی به آنها لبخند زده بودند. داخل همه دهان ها را دیدم که واقعا نفرت انگیز بود. همه منظره ها را از چشم همه پرنده هایی دیدم که فکر می کنند انسان تنها به خاطر کاسه توالت چقدر دوندگی می کند.

از همه این ها چی باید عایدم می شد؟ می دانم اغلب آدمها همه این حرف ها را با به چشم یک مکاشفه الهی می بینند. حتی شاید رد خدا را در آنها دیده باشند. که مثل یک مجسمه مقدس در یک لحظه ظاهر می شود. من که اینطور فکر نمی کنم کل چیزی که دیدم انسان با همه سرو صداهای ناچیز و خشمش بود. چیزی که دیدم دیدگاه من را در باره جهان شکل داد. یقینا همینطور است اما فکر نمی کنم موهبتی فراطبیعی بود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *